جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
×

دلنوشته های عاشقانه از نیکی فیروزکوهی

اشعار نیکی فیروزکوهی

اشعار زیبا و عاشقانه از نیکی فیروزکوهی

  جوری رفتار میکنی
انگار که هرگز نرفته بودی
مثل یک پرنده ، هر جا که دلت خواست پرواز میکنی
جوری رفتار میکنم
انگار که هنوز نرفته ای
مثل یک حشره ی کوچک
گوشهای کز میکنم
و حواسم به عنکبوتِ بزرگ و سیاهی است
که گوشه ی سقف
سیاهترین تار دنیا را تنیده
تا به محضِ رفتنِ تو
مرا در خود ببلعد

نیکی فیروزکوهی

کسی نمیداند
جاده ها برای چه طولانی اند
شب برای چه دراز
هوا چرا بارانیست
ایستگاه ها چرا خالی ؟؟
کسی نمیداند
فصل ها…برگ ها…هفته های هزار روزه…خواب های هزار پاره….انفجارِ بی طنینِ یک بغض
چه ربطی به کوچه دارد!
چه ربطی به انتظاری سوخته….به ابهامِ مرگ آورِ یک تاخیر…به حافظه ی خونینِ یک مسافر دارد
کسی نمیداند
باغچه چگونه پر از اندوهِ یاس میشود
و مهتاب
با چه حسرتی از گیسوانِ سیاهِ یک زن تاب میخورد
که شوقِ نوازش…چه دیوانه وار…در دستهای مردِ عاشق سُر میخورد
کسی نمیداند
در ادعای ما و آینه…
آینه … برای چه ؟؟؟نیکی فیروزکوهی

موهایِ ژولیده
ریملِ ریخته
چشمانِ پف کرده
قرمزی رژِ لب بیست و چهار ساعته که حالا تا روی چانه آمده
یک قیافه پر از کسالت
پر از خوابِ نداشته
خسته
خسته
چیز تازه ای نیست
هر صبح خودش را این چنین می بیند
هر روزِ خدا
در آینه دنبال زیبائی نیست که
دنبالِ
خودش می گردد
زنی که هر شب در دست های گمنام ترین مردهای شهر
گم می شود
هر صبح
هر صبح
دنبالِ خودش می گردد
تک تک ما در گم شدن آدمها سهیم هستیم
نیکی فیروزکوهی

همدستِ عصیان که باشیم
عریان تر از شیطانی میشویم
که وسوسه کرد
چشمهای پر فریب را
در بخلِ چشم خانه های تنگ
بیا قانونِ طبیعتِ مادرانمان را مشق نکنیم
بیا خودمان باشیم
حتی اگر با صفرهای ترسناک
تخمینمان زدند
بیا از گرگها نترسیم
بیا از تهدیدِ هیچ دستی
هیچ سنگی نترسیم
بگذار ایجازِ ما
نقطه ی پایانی بر افسانه ی مرگِ عاشقان باشد
که عشق اگر خطاست … ما خطاکاریم
نیکی فیروزکوهی
این مطلب مفید بود ؟
بدمتوسطخوبخیلی خوبعالی
( تعداد رای دهنده 5, میانگین امتیاز: 4,80 از 5)
Loading...