- تاریخ انتشار: 20:04 - ۱۴۰۲/۰۵/۰۵
- دسته : اخبار فرهنگی و هنری
- کد خبر : 251582
- خبرنگار : مهناز محمدی
عصر ایران: به مناسبت روز تاسوعا و به یاد علمدار شجاع دشت کربلا حضرت ابوالفضل العباس (ع) ، ۴۰ شعر زیر را از شاعران آیینی کشورمان منتشر می کنیم.
علقمه موج شد، عکسِ قمرش ریخت به هم
دستش افتاد زمین، بال و پرش ریخت به همتا که از گیسویِ او لختۀ خون ریخت به مشک
کیـسویِ دختـرکِ منتـظرش، ریخت به همتیـر را با سـرِ زانـوش کشیـد از چشـمش
حیف از آن چشم، که مژگانِ ترش ریخت به هم
***
خواهرش خورد زمین، مادرِ اصغر غش کرد
او که افتاد زمیـن، دور و برش ریخت به همقبـل از آنیـکه بـرادر بـرسـد بـالیـنش
پـدرش از نجف آمـد، پدرش ریخت به همبه سـرش بـود بیـاید به سـرش ام بنـین
عوضش فاطمه آمـد به سرش ریخت به همکِتـف ها را کـه تکان داد، حسیـن افتـاد و
دست بگذاشت به رویِ کمـرش، ریخت به همخواست تـا خیمه رساند، بغـلش کـرد، ولی
مـادرش گفت به خیـمه نبرش، ریخت به همنـه فقط ضـرب عمـود آمـد و ابـرو وا شد
خورد بر فرقِ سرش، پشتِ سرش ریخت به همتیـر بود و تبـر و دِشـنه، ولـی مـادر دید
نیزه از سینه که ردّ شد، جگرش ریخت به همبـه سـرِ نیـزه ز پهـلو سرش آویـزان بود
آه بـا سنگ زدنـد و گـذرش ریخت به هم(حسن لطفی)
***
در بین این شب ها شب تو فرق دارد
چون بین ما اصلا تب تو فرق دارداز پرچمی که روی دوشت فخر میکرد
معلوم شد که منصب تو فرق داردمثل علی مرد خدا مرد دعایی
در سجده یارب یارب تو فرق داردعباسیون را به بصیرت می شناسند
آقا اصول مکتب تو فرق داردتو پیر عشقی میر عشاق الحسینی
با کل عالم مذهب تو فرق داردبا دست دادن عشق را اثبات کردی
طرز بیان مطلب تو فرق داردوقتی که زانو میزنی در پای محمل
یعنی رکاب زینب تو فرق دارددر دست هایت آب بود اما نخوردی
از تشنگی زخم لب تو فرق داردوقتی به تو آقا به نفسی انت را گفت
در آسمان جبرئیل فورا مرحبا گفت(سید پوریا هاشمی)
شعرهای روز تاسوعا؛ حضرت ابوالفضل العباس(ع)
طاق ابرویت مرا سمت مصلی می کشد
اشک، چشمان تو را مانند دریا می کشداز خجالت آب گشتی تا که دیدی دختری
عکس مشکی را به روی خاک صحرا می کشدماه جایش آسمان است علتش این است اگر
آسمان دارد تو را بالا و بالا می کشدیک عمود آهنین آمد … سرت پاشیده شد
ناله ات امّ البنین را دارد این جا می کشدراهزن هایی که دور پیکرت حلقه زدند
کارشان در علقمه دارد به دعوا می کشدتا رسیدم پیش تو دیدم که یک دست کبود
یک به یک از پیکر تو تیرها را می کشدسینه و پهلوی تو بوی مدینه می دهد
می کشی درد عجیبی را که زهرا می کشدرفتی و چشمان هرزه روی زینب باز شد
نا نجیبی بی حیایی را به معنا می کشد(محمد فردوسی)
***
وقتی که بغض کوفه بنای جفا گذاشت
آمد عمود و سر به سرت بی هوا گذاشتچون ابرویت شکافت دگر چاره ای نماند
امّا دوباره تیر به چشمت چرا گذاشتبی دست آمدی به زمین صورتت شکست
پس درد عشق بر لب تو اخا گذاشتچندین هزار تیر تنت را نشانه رفت
تیری نبود که هدفش را خطا گذاشتشرم تو و ارادۀ حق پیش پای یار
مشکت جدا دو دست تو را هم جدا گذاشتآن جلوۀ عبوسیِ رویت بهم که ریخت
دشمن تو را بحال خود آیا رها گذاشتقبل از حسین پیکر تو شقّه شقّه شد
اول عدو به جسم علمدار پا گذاشتدستی که بود بوسه گه پنج مصطفی
یک نانجیب خنده کنان زیر پا گذاشتوقتی که خصم حکم تهاجم به خیمه داد
این کار را به عهدۀ یک بی حیا گذاشتاهل خیام دست به معجر شده، حسین
تا بر زمین ستون خیام ترا گذاشت
**
ای بهترین ذخیرۀ اربابِ بی کفن
ذُخرُ الحسین! نام تو را هم خدا گذاشتدریا اگر به مشک تو سقا وفا نکرد
دریایی از وفای تو را عشق جا گذاشتیاد حسین، آب روی آب ریختی
وقتی فرات تشنه لبان را رها گذاشت(محمود ژولیده)
جز تو به فکر خیمه گاهم هیچ کس نیست
بعداز تو آب آور بخواهم هیچ کس نیستپای شریعه لشکرم را دادم از دست
جز یک حرم زن، در سپاهم هیچ کس نیستغربت سراغم آمد عباسم که می رفت
غیر از علی اصغر، گواهم هیچ کس نیستزیر بغل های مـرا باید بگیری
من داغ دیدم عذرخواهم هیچ کس نیستتنها شدم اطرافم اما ازدحام است
هم هست یعنی آشنا هم هیچ کس نیستبی دست می شد کــــاش دسـتم را بگیری
حالا که بی تو تکــیه گاهم هیچ کس نیستفرقت شکسته با علی فرقی نداری
پاشیده تر از جسم ماهم هیچ کس نیست(صابر خراسانی)
***
تیری که از تجلّی تو پر درآوَرد
پس میرود ز پشت سرت سر درآوَردبا تکه تکه کردن جسم تو؛ کوفه خواست
از پا مرا ز داغ برادر درآورداو قصد آب داشت؛ وگرنه برادرم
با حملهای دمار ز لشگر درآوَردتیری که خوردهاست به چشم تو عاقبت
سر از گلوی تشنهی اصغر درآورداین هلهله ز کشتنت اصلاً عجیب نیست
لشگر جلوتر آمده؛ معجر درآوردزینب دوید قبل هجوم حرامیان
از پای بانوان؛ همه زیور درآوردپاشیدهتر شوی چو بخواهد حسین؛ اگر
حتی همین که تیر ز پیکر درآورد(احسان محسنی فر)
***
ای لشکر حق را سر و سردار اباالفضل
وی دست علی در صف پیکار اباالفضلهم خون حسین بن علی در تن پاکت
هم روح تو در پیکر ایثار اباالفضلریحانۀ دو فاطمه، ماه سه خورشید
آرام دل حیدر کرار اباالفضلمانند تو در ارتش اسلام که دیده
فرمانده و سقا و علمدار اباالفضلتو ماه بنی هاشمی و ما شب تاریک
تو لاله عباسی و ما خار اباالفضلهم کاشف کرب پسر فاطمه هستی
هم خیل بنی فاطمه را یار اباالفضلبر حاجت خود کرده صد و سی و سه نوبت
هر خسته دلی نام تو تکرار اباالفضلدر مصر ولایت شده بر یوسف زهرا
تو مشتری و علقمه بازار اباالفضلعشق و ادب و غیرت و ایثار و شهادت
کردند به آقایی ات اقرار اباالفضلتو رسته ای از خویش و گرفتار حسینی
خلقند به عشق تو گرفتار اباالفضلما بهر تو گریان و زند زخم تو خنده
پیوسته به شمشیر شرربار اباالفضلبرخیز سکینه به حرم منتظر توست
جامش به کف و اشک به رخسار اباالفضلاز سوز عطش آب شده طفل سه ساله
مگذار بگرید به حرم زار اباالفضلتا آن که ببینند به تن دست نداری
یک لحظه سر از علقمه بردار اباالفضلمگذار رود زینب کبری به اسیری
ای دست علی، دست برون آر اباالفضلتو چشم حسینی که زده تیر به چشمت
ای دور حرم چشم تو بیدار اباالفضلکی گفته تن پاک تو در علقمه تنهاست
گردیده تو را فاطمه زوار اباالفضلخون دل ما را که شده اشک عزایت
زهرا و حسین اند خریدار اباالفضلمگذار شود خشک دمی دیده “میثم”
چشمی که بگریم به تو بسیار اباالفضل(غلامرضا سازگار)
***
باز دور و بر ما معرکه برپا شده است
یا سر قامت رعنای تو دعوا شده استتو مگر وعده ندادی به حرم آب بری
پس چرا جایگهت سینه صحرا شده استتیرهایی که همه از پس نخلستان ریخت
با چه نظمی به میان بدنت جا شده استجگرم پاره نکن پای نکش روی زمین
به خدا پشت و پناهم کمرم تا شده استچون که در بین حرم خوش قد و بالا بودی
باورم نیست که اینگونه سرت وا شده استچقدر فاصله افتاد به ابروهایت
از چه رو خورده به هم حالت گیسوهایتخواستم بعد ظفرهای تو تکبیر کشم
مرهمی بر جگر مادر بی شیر کشمحال باید بنشینم به کنار بدنت
با دلی سوخته از چشم ترت تیر کشممانده ام فرق تو با تکه عبایی بندم
یا که از پیکر تو نیزه و شمشیر کشمباید اینبار به زینب عوض پاسخ خود
جسم صد چاک در آیینه به تصویر کشمکودکان تا خبر از حال عمو پرسیدند
عکس شیر حرمم بسته به زنجیر کشمتیر ها یک به یک از پای درت آوردند
ای برادر چه بلایی به سرت آوردندباز برخیز که در معرکه گرداب کنی
لب خشکیده بر علقمه سیراب کنیتو قرار است که با آب حرم برگردی؟
یا دل از زینب ماتم زده بی تاب کنییا بچسبان به رکاب علمت را بردار
تا که مشک حرم و قلب مرا آب کنیچشم بر راه تو بر خیمه رباب است هنوز
تا به آغوش خودت اصغر او خواب کنیشک ندارم که قرار است تو در خلستان
داغ خود را وسط سینه من قاب کنیدرصدد بود که دشمن بزند هست تو را
قرعه افتاد که اول بزند دست تو راالتماست بکنم تا نروی از بر من
ای امید حرم و قوت بال و پر منتا که با قامت خم سوی تو را افتادم
هو کشیدند مرا ساقی آب آور منباید اینبار تو را جمع کنم بین عبا
ارباً اربا شده ای مثل علی اکبر منبوی یاس بدن و خنده بر لب از چیست؟
مادرت آمده دیدار تو یا مادر من؟ای برادر غضب گوشه چشمت کافی است
تا که دشمن نرود دور و بر خواهر منباید اول بدنت دور ز مرکب بکنم
فرصتی نیست تنت را که مرتب بکنمشمر اینجاست که با خنده تماشات کند
قد رعنای تو در علقمه خیرات کندسر ماهت ترکی دارد و ماندم که چه سان
زینبم با تو سر نیزه ملاقات کندغیرت الله رجز سر بده شاید دشمن
نتواند به حرم چشم خودش مات کنداین جماعت به سرش نیت بد دارد تا
خواهرم راهی دروازه ساعات کندشمر در دور و برت پرسه زنان میخندد
مادرم آمده ای کاش مراعات کندزخم های بدنت با چه مداوا بکنم
کاش میشد کفنی بر تو مها بکنم(مجید قاسمی)
***
خورشید پیر روضه هجر قمر گرفت
نزدیک ماه بود که درد کمر گرفتداغ برادری اثرش تار دیدن است
انقدر پا کشید ز جسمت خبر گرفتزخم عمود را که به فرق سر تو دید
دست کمر گرفته ی خود را به سر گرفتای کاش از تن تو عدو دست می کشید
حتی برای غارت تو جنگ در گرفتبهتر از این نمی شود این پاره پاره تن
وقتی که دور جسم تو را صدنفر گرفتبرخیز و گو چرا بدنت پر ز آهن است
برخیز و گو چرا بدنت شکل پر گرفتگفتم حرم لباس اسارت به تن کند
در غیبت تو دور حرم را خطر گرفتحالا حسین مانده و قد خمیده اش
خورشید پیر روضه هجر قمر گرفت(سید پوریا هاشمی)
***
درحنجره ی زخم زمین علقمه می سوخت
یک کرببلا خاک چه بی واهمه می سوختمی ریخت نمک، زخم به داغ دل مردی
از مرثیه ی سرخ گلو زمزمه می سوختیک سو تن ساقی به روی دشت پر از تیر
مشک وعلم و آب به یک سو -همه می سوختدیوان بلا مهلکه را تبرئه می کرد
پرونده احساس در این محکمه می سوختوقتی که علمدار چو شمعی شده بود آب
انگار که یک باردگر فاطمه می سوختزنجیر نگاهی گره می خورد به خیمه
هر ضربه که می خورد به فرقی، قمه می سوختدرخیمه غم دلهره می کشت زنی را
آنگاه که کردند پراز خون بدنی رابرچشم گلی، هاله ای از خار نشسته
یا خار تنی بین نمکزار نشستهنه، اشک شفق نیست از این منظره شاید
خون دل زهراست که بربار نشستهقدری کمکم کن که شوم راست ببینم
سقای حرم نیست، نه …انگار نشستهرخساره ی ماهم چقدر خاک گرفته
تصویر به چشمم چقَدَر تار نشستهای کاش که می شد سر آن تیر درآید
تیری که به چشمان علمدار نشستهسردار سلحشور سپاه حرم من
پای سر تو چند خریدار نشستهحالا که شکستی زفراقت کمرم را
بی تو چه بگویم تو بگو اهل حرم را(رضا دین پرور)
***
در خیمه گه نیافت چو در مشک آب، آب
آنگه سکینه کرد به سقا خطاب، آبسیراب تر ز لعل بدخشان چو داشت، لب
موج شرر فکند بر آن لعل ناب، آبعالم بسیل اشک نشست آن زمان، که گفت
سرچشمه ی حیات دو عالم به باب، آباذن نبرد، سرور لب تشنگان نداد
فرمود، با محیط ادب، آنجناب، آبعباس را به سینۀ بی کینه، زد شرار
شد تا به نهر علقمه در پیچ و تاب، آبصف های سرکشان ز کف داده دین شکست
آنسان که گشت خیره ازین فتح باب، آبدر آب گشت تا رخ آن ماه، منعکس
الماس نور یافته از آفتاب، آبتا پیش لب ببرد کف آب را بریخت
از شرم شد به حضرت عباس، آب، آبهر چند تشنه بود ولی تر نکرد، لب
دامن گرفت از پسر بوتراب، آبلب تشنه شد برون ز فرات آن بزرگ مرد
با آنکه داشت خنگ ورا تا رکاب، آببی دستی و، حفاظت مشک و، عناد خصم
گردد سیاه خانه صبرت، بر آب، آبتا ماه را، عمود، هلالی نمود، ریخت
بر دامن سپهر، ز چشم سحاب، آبتیری گذشت از سر شستی به سوی مشک
عباس را نمود از این غم کباب آباسرار قبر کوچک و، آن قامت رشید
افشا کند به عرصه یوم الحساب، آبگوید سخن ز سوز جگرگوشه حسین
“حلاج”بگذرد چو زهر نهر آب، آب(جعفر بابایی “حلّاج”)
***
دل داده ام به نغمه ی ادرک اخای تو
با من چه کرد شور برادر بیای توای مسجد وفا بدنت، روی خاک ها
گلدسته است یا که دو تا دست های تودست تو روی دست من و جبرییل هم
آورده است بال پریدن برای توبا تو چه کرد دیدن قد دوتای من
با من چه کرد دیدن فرق دوتای توهارون من چگونه شکافد در این دیار
دریای غصه های دلم بی عصای تودیگر بس است گفتن روحی لک الفدا
دیدی که مستجاب شد آخر دعای تودر پیش خیمه گفته ام” إرکب بنفسی انت”
یعنی که بی مبالغه جانم فدای تویک چشمه آب اگر که میان خیام بود
صد چشمه خون نبود کنون زیر پای تواز خنده ها بلند شده های های من
از گریه ام بلند شده های های تو(عطیه سادات حجتی)
***
تا نور قمر هست به سر، سایه سری هست
هر جا که علم رفته به بالا، خبری هستهر جا که خط و خال و قد و قامت و ابروست
دنبال سرش چشم و نگاه و نظری هستوقتی که تو را پور اباالغوث نوشتند
یعنی که برای دل زهرا ثمری هستگفتند تو را کاشف کرب دل ارباب
با بودن تو از غم و غصه اثری هست؟تا پشت و پناهش تویی قامت نکند خم
تا هست علمدار کنارش، کمری هستیک لحظه کنار تو دل خیمه نلرزید
عباس اگر هست، یقینا سپری هست(حسین ایزدی)
***
ای دست تو تلاطم امواج آب ها
ای سایه ات نبود همه اضراب ها“فهمیده اند جاذبه ی توست علّت”
نشکستن غرور زمین از شهاب هاپرواز می کنی و همه غبطه می خورند
پشت سرت تمامی حدّ نصاب هادر هرچه گفته اند نظر می کنم تویی
خارج از این شعور حساب و کتاب هامشک پر آب بر سر دستت گرفته ای
در انتظار آمدن تو رباب هاامّا چه زود صحنه به هم خورد و می شوند
شرمنده ی زلال نگاه تو … آب ها(علیرضا لک)
***
وقتی برای نام تو تصویر می کشم
باور نمی کنم که فقط شیر می کشمتو شیر بیشه ای و برای جواب خلق
عباس را به صفحه ی تفسیر می کشمدائم نگاه مهر تو با دوستان بوَد
چون دشمن است دست تو شمشیر می کشمتنها به لطف چشم تو باید اگر شبی
یک یا حسین از ته دل سیر می کشماز خاطرات کودکی ام عکس یک علم
با حلقه های کوچک زنجیر می کشمسر تا سر وجود من اشک است، آفتاب
پای تو هرچه مانده به تبخیر می کشموقتی زبان اشک تو را درک می کنم
مشک و لبان تشنه و یک تیر می کشمآن صحنه ای که از روی زین واژگون شدی
مثل غروب واقعه دلگیر می کشم(محسن عرب خالقی)
***
دلی به وسعت پهنای عرش بالا داشت
لبی به وسعت مهریه های زهرا داشتکنار علقمه در سجده گاه چشمانش
نداشت هیچ کسی را فقط خدا را داشتاگر چه قطره آبی میان مشک نبود
ولی کرانهی چشمش هزار دریا داشتهدر نرفت ز پرتاب چله ها، تیری
امیر علقمه از بس که قدّ و بالا داشتهمین که در وسط گیر و دار، گیر افتاد
عمودی آمد و فرقش شکست تا جا داشتدرست وقت نزولش؛ همه نگاه شدند
رشید بود و زمین خوردنش تماشا داشتحسین بود و علی اصغر شهید شده
کنار علقمه اما هنوز سقا، داشت…(علی اکبر لطیفیان)
***
دریا به موج زلف کمندش اسیر بود
آب شریعه تشنه ی کام امیر بودمشکی به عمق دید حرم روی دوش داشت
حتّی فرات پیش نگاهش حقیر بودیک آبگیر غلغله از روبهان پست
پیش یلی که اصل و تبارش ز شیر بودبا آرزوی خنده ی اصغر به آب زد
ساقی نبود منجی طفل صغیر بوددریا عقب کشید و تلاطم فرو نشست
مثل همیشه هیبت او بی نظیر بودنوحانه پا به عرصه ی طوفان خون نهاد
موسای نیل علقمه خود موج گیر بودمردانه دست بیعت سرخی به مشک داد
او از نژاد برکه ی سبز غدیر بودهمراه آب جان به کف مشک می سپرد
با آب مشک، چشم و دلش هم مسیر بودباید به داد تشنه ی ششماهه می رسید
فرصت نمانده بود و زمان دیرِ دیر بودمرد رشید علقمه با عزم راسخش
می تاخت سوی خیمه ولی سر به زیر بوداز آن طرف نگاه سه ساله به شوق آب
در انتظار مشک عموی دلیر بودلبهای دخترک چو لب کودک رباب
مجروح زخم دشنه ی خشک کویر بود(مصطفی متولی)
***
دستی افتاد ز تن، دست دگر یاری کن
گرچه بی تاب شدی خوب علمداری کنمشک! نومید مشو، تا به حرم راهی نیست
تو در این معرکه ی درد مرا یاری کنتیر! در چشم برو، لیک سوی مشک میا
به هوای سر زلفش تو هواداری کنتیر بر مشک نه، بر این جگر تشنه نشست
عشق! ساکت منشین با دل من زاری کنچشم! دیدی علم و مشک به خاک افتادند
قطره ی اشک تو در غربت من جاری کنبانوی تشنه لبان! دست روی سینه مَنِه
لااقل بهر من سوخته دل کاری کنآب را تا به در خیمۀ اصغر برسان
بعد آن بر من بی دست عزاداری کن(سید محمد جوادی)
***
امشب شب توسّل ما بر دو دست توست
در عشق حرف اوّل دفتر دو دست توستتا مشک خالی تو شود پر ز اشک ما
رزق تمام گریه کنان بر دو دست توستای دست انبیاء و ملائک دخیلتان
باب المراد تا خود محشر دو دست توستای مستجار حضرت ارباب، الدّخیل
زیبا قمر، پناه برادر دو دست توستای مسجدی که وقف شدی بر حسینیه
گلدسته های نذری مادر دو دست توستمشکی که داد بر تو سکینه گواه ماست
باب الحوائج لب اصغر دو دست توستشمشیر زن بیا و به نیزه بسنده کن
چون ذوالفقار حضرت حیدر دو دست توستمعجر نمی کشد احدی از سر کسی
وقتی دخیل گوشه ی معجر دو دست توستحتماً در علقمه پدر مشک می شوی
با لشگری همیشه برابر دو دست توستمشکت به دست راست و نیزه به دست چپ
مبهوت کار جنگی ات آخر دو دست توستوقتی که از بدن شود این دست ها جدا
باید که خواند فاتحه ی طفل خیمه را(سعید توفیقی)
***
خوردی زمین و حیثیت لشکرم شکست
اصلی ترین ستون خیام حرم شکستفریاد های «انکسری» بی دلیل نیست
در اوج درد تکیه گه آخرم شکستاز ناله های «یا ولدی» در کنار تو
معلوم شد که باز دل مادرم شکستدرد مرا فقط پدرم درک می کند
دیدم چگونه بال و پر جعفرم شکستساق عمود در سر تو گیر کرده است
نعره زنم که وای سر حیدرم شکستتو در میان علقمه از پا نشستی و
در بین خیمه ها سپر خواهرم شکستوقتی عمود خیمه کشیدم سکینه گفت:
دیدی غرور ساقی آب آورم شکستآن شب که سوخته ها همه دور زینب اند
گوید عمو کجاست ببیند سرم شکستوقتی شتاب سیلی و مرکب یکی شدند
هر جفت گوشواره، زیر معجرم شکست(قاسم نعمتی)
***
شرم مرا به خیمۀ طفلان که می برد؟
مشک مرا به خیمۀ سوزان که می برد؟ادرک اخا سرودم و نالیده ام ز دل
این ناله را به محضر سلطان که می برد؟سقا به خون نشست و علم بر زمین فتاد
با دختران خبر ز مغیلان که می برد؟دستم فتاد و پنجۀ دشمن گشوده شد
این قصه را به موی پریشان که میبرد؟دشمن به فکر غارت و معجر کِشی فتاد
این شرح را به طفل هراسان که می برد؟این غصه سوخت جان مرا صد هزار بار
سادات را به ناقۀ عریان که می برد؟(محمد سهرابی)
***
اهل عالم هنر ار خصلت عباس من است
عشق در سایه شخصیت عباس من استمنم آن یار امین حامی دین ام بنین
هرچه دارم همه از دولت عباس من استهمسرم شیر خدا و پسرانم همه شیر
شیر مردان وله از صولت عباس من استدر شب چاردهم، ماه که پرنورتر است
عکسی از نیم رخ صورت عباس من استهنر آن نیست که لب تشنه بمیری به کویر
هنر آن است که در طینت عباس من استتشنه لب داخل دریا شد و عطشان برگشت
این همان قطره ای از همت عباس من استغیرت الله علی بی بدل است، اما گفت
بدل غیرت من غیرت عباس من استنه فقط یثرب و شامات و نه ایران و عراق
کرده کاری همه جا صخبت عباس من استهر کسی را نتوان باب الحوائج گفتن
به حقیقت قسم این شهرت عباس من استکوهها شد متحیر به ثبات قدمش
سروها در عجب از قامت عباس من استجثه اش گر چه ز شمشیر جفا کوچک شد
این بزرگی است، که از عزت عباس من استقدرت آن نیست به یک حمله سپاهی بکشی
قدرت لم یزلی قدرت عباس من استیا علی گفت و امان نامه ز دشمن نگرفت
دین فروشی بری از ساخت عباس من استهی نگویید چرا ام بنین پیر شده
سبب حالت من حالت عباس من استدستهای پسرم گشته قلم در لب آب
صفحه سینه پر از محنت عباس من استاین شنیدم زده فریاد، غریبم مولا
غصه قلب حسین غربت عباس من است(ولی الله کلامی زنجانی)
***
پیچیده در فضای حرم بانگ آب، آب
بسته چو خصم بر حرم بوتراب، آبدر وادی عطشزده، دریا خروش داشت
اما به چشم تشنه لبان شد سراب، آبآوای العطش به ثریا رسیده بود
از سوز قصه آمده در پیچ وتاب، آبفریاد استغاثهی طفلان بلند بود
از روی تشنگان ز خجالت شد آب، آب!عباس، این شرار عطش را کند خموش
در خیمهها رساند اگر با شتاب، آبآن ماه هاشمی چو به دریا نهاد پای
الماس نور سفت از آن ماهتاب، آبدر التهاب داغ عطش بر لب فرات
از حنجری فسرده شنید این خطاب، آب:ای روسیاه! حنجر خشکیدهی حسین
میسوزد از برای تو و، شد کباب آب!پژمرده نوگلان حسینی ز تشنگی
از روی تشنگان حرم رخ متاب، آب!این خیل تشنگان همه از آل کوثرند
فردا چه میدهی تو به زهرا جواب، آب!؟بیرون شد از فرات، ابوالفضل با شتاب
رو سوی خیمههاست، بر او همرکاب، آبآنجا که تیر خصم، تن مشگ را درید
ساقی فسرده گشت و گرفت اضطراب، آببا آنهمه امید، دگر ناامید شد
ساقی چو دید ریخت از آن مشگ آب، آببا یاد کام تشنهی طفلان در حرم
لب تشنه داد جان و نخورد آن جناب، آبدر دشت کربلا گذری کن، هنوز هم
پیچیده در فضای حرم بانگ آب، آب(مهدی حسینی)
***
عشاق چون به درگه معشوق رو کنند
با آب دیدگان، تن خود شستشو کنندقربان عاشقی که شهیدان کوی عشق
در روز حشر رتبۀ او آرزو کنندعباسِ نامدار که شاهان روزگار
از خاک کوی او طلب آبرو کنندسقای آب بود و لب تشنه جان سپرد
می خواست آب کوثرش اندر گلو کنندبی دست ماند و داد خدا دست خود به او
آنانکه منکرند بگو روبرو کنندگردست او نه دست خدائی است پس چرا
از شاه تا گدا همه رو سوی به او کننددرگاه او چو قبله ی ارباب حاجت است
باب الحوائجش همه جا گفتگو کنند(جودی خراسانی)
***
چو دید تشنه ی لب های خشک او دریاست
به آب خیره شد و ناله اش زدل برخواستکه آب! از چه نگر دیدی ازخجالت آب؟
تو موج می زنی و تشنه یوسف زهراستز یک طرف تو زنی نعره از جگر در بحر
ز یک طرف به حرم بانگ العطش بر پاستقسم به فاطمه هرگز تو را نمی نوشم
که در تو عکس لب خشک سید الشهداستز خون دیده ی من روی موج بنویسید
که از تمامی اطفال تشنه تر سقّاستخدا گواست که با چشم خویشتن دیدم
سکینه را که لبش خشک و دیده اش دریاستدرون بحر همه ماهیان به هم گویند
حسین تشنه و سیراب وحشی صحراستنوشته اند به لبهای خشک من ز ازل
که تشنه کام گذشتن ز بحر شیوه ی ماستز شیر خواره برایت پیام آوردم
پیام داده که: ای آب غیرت تو کجاست؟صدای نعره ی دریا به گوش جان بشنو
که موج آب هم این طرفه بیت را گویاستسلام خالق منّان سلام خیرالنّاس
سلام خیل شهیدان به حضرت عبّاس(غلام رضا سازگار)
***
مشک برداشت که سیراب کند دریا را
رفت تا تشنگیاش آب کـند دریا راآب روشن شد و عکـس قمر افتاد در آب
ماه میخواست که مهتاب کند دریا راتشنه میخواست ببیند لـب او را دریا
پس ننوشید که سیراب کند دریا راکوفه شد علقمه، شقّ القمری دیگر دید
ماه افتاد که محراب کند دریا راتـا خجالت بکشد، سرخ شود چهره آب
زخم میخورد که خوناب کند دریا راناگهان موج برآمد که رسید اقیانوس
تا در آغوش خودش خواب کند دریا راآب مهریّه ی گل بود والّا خـورشید
در توان داشت که مرداب کند دریا راروی دست تو ندیده است کسی دریا را
چون خدا خواست که نایاب کند دریا را(سید حمید رضا برقعی)
***
در این غوغای بی آبی، که خشکیده همه گل ها
به اَمر تو شدم، سقّا، منم عبد و تویی مولاشود جانم به قربانت، به قربان تن و جانت
علمدارم چه غم دارم، که از دستم علم افتدمباد از دفتر عشقت، به نام من قلم افتد
شود جانم به قربانت، به قربان تن و جانتخدای کعبه جز رویت، نداده قبله ای یادم
نماز آخرم بود، و به سر بر سجده افتادمشود جانم به قربانت، به قربان تن و جانت
ببین از بادۀ عشقت، به میدان مستی افتادهمگر دامان تو گیرد، به راهت دستی افتاده
شود جانم به قربانت، به قربان تن و جانتامیر لشگرت بی دست، میان لشگری مانده
بیا بنگر ز پروانه، فقط خاکستری ماندهشود جانم به قربانت، به قربان تن و جانت
به تو شرط وفاداری اگر بر جا نیاوردمکمک کن تا که برخیزم، به دور مادرت گردم
شود جانم به قربانت، به قربان تن و جانتببین احسان یک بانو، سرم بگرفته بر زانو
به چشمِ پر ز خون دیدم، گرفته دست بر پهلوشود جانم به قربانت، به قربان تن و جانت
گل ام البنین عباس، به دریا تشنه لب پا زدبه دریا پا نهاد اما، لبش آتش به دریا زد
شود جانم به قربانت، به قربان تن و جانت(علی انسانی)
***
اگر چه مادر تو، دختر پیمبر نیست
کسی حسینِ علی را چنین برادر نیستحسین، پیش تو انگار در کنار علی ست
کسی چنان که تو، هرگز شبیه حیدر نیستزلال علقمه، در حسرت تو میسوزد
کنار آبی و لبهای تفته ات، تر نیستبه زیر سایه ی دست تو مینشست، حسین
چه سایه ای و چه دستی! شگفتآور نیست؟حدیث غیرتت آری شگفتآور بود
که گفته است که دست تو، آبآور نیست؟شکست، بعد تو پشت حسین فاطمه، آه!
حسین مانده و مقتل، علی اکبر نیستحسین مانده و قنداقه ی علی اصغر
حسین مانده و شش ماهه ای که دیگر نیستنمانده است به دست حسین از گلها
گلی پس از تو، دریغا! گلی که پرپر نیستهزار سال از آن ظهر داغ میگذرد
هنوز روضهی جانبازیَت، مکرّر نیستقسم به مادرت امّ البنین! امامی تو
اگر چه مادر تو، دختر پیمبر نیست(مرتضی امیری اسفندقه)
***
شعرم شده سرشار شمیم حرم تو
با خاطره ها دلخوشم و با کرم توبا خاطره هایی که شده دار و ندارم
دارد همه ی کودکیم بوی غم توانگار که از کوچه ی ما می گذرد باز
سنج و کتل و پرچم و طبل و علم تواین بوی خوش کندر و اسفند و گلاب است
از آه دم دسته ی لبریز دم توای اهل حرم میر و علمدار نیامد
سقای حرم سید و سالار نیامدرد شد همه ی دسته از این کوچه و انگار
یک عمر شدم عاشق و بیمار و گرفتاربرسینه زنان، مویه کنان رد شد و، کارم
افتاد به دستان ابالفضلِ علمدارغیر از من و هم دین من و ایل و تبارم
عالم همه محتاج نگاهش شده بسیاردیوار حسینیه شده محتشم او
اصلاً شده انگار طنین در و دیوار:ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
سقای حرم سید و سالار نیامدگلواژه ی اشعار خدا بود ابالفضل
اسطوره ی احسان و وفا بود ابالفضلچشمان نجیبش حرم پاک دلان شد
شاه ادب و حجب و حیا بود ابالفضلمیدان همه در سیطرۀ چشم علی بود
در کشمکش معرکه تا بود ابالفضلوقتی که پدر آمد و دستش به کمر بود
در قلب حرم هروله ها بود: ابالفضلای اهل حرم میر و علمدار نیامد
سقای حرم سید و سالار نیامددریا شده دیوانه و محو ادب او
ای جان به فدای ترک روی لب اوفهمیده ام از شور همه ارمنیان که
افتاده به دل های جهان تاب و تب اوفرزندِ علی، جانِ علی، ماهِ قبیله
پنهان شده در برق نگاهش نَسَب اوشرمنده شده و دخترکی… آه بمیرم
آب آوریش کاش نمی شد لقب اوای اهل حرم میر و علمدار نیامد
سقای حرم سید و سالار نیامداین آخر دلداده گی و آخر دین است
یک مشک و دوتا دست که بر روی زمین استحالا همه ی دشت شده قبضه ی عباس
یک دشت که نه، قبضه ی او عرش برین استحالا منم و نیمه شب و دفتر شعرم
شعری که اگر خوب، اگر بد همه این استحالا منم و نیمه شب و عطر گل یاس
حالا منم و نم نم باران که چنین استای اهل حرم میر و علمدار نیامد
سقای حرم سید و سالار نیامد(محسن کاویانی)
***
دیگر نداشت ساقی لب تشنه مست، دست
یعنی که شسته بود وفا را، ز دست، دستآن مشک تیر خورده به دندان چنان گرفت
انگار نیست زخمی و انگار هست، دستاز رود و چشمه ناله روان شد که آب! آب!
از سنگ و صخره بانگ برآمد که دست! دست!هر دست او به گوشهای افتاد و مرد را
حتی به دست دیگر خود دل نبست، دستمیگفت داغ خجلت این مشک پاره را
بر تن اگر که بود کنون، میشکست، دستعمری به روی سینه به نزد حسین بود
حالا به خاک پای برادر نشست، دستدر کار عشق، عرض طلب، بیوسیله است
کز دست شسته بود، به بزم الست، دستبیدست، خوشتر است شهید ره وفا
در عاشقی مگر که ز پا کمتر است، دست؟در بزم عشق، محرم ساقی نمیشود
از هست و نیست تا نکشد میپرست، دستدستی طلب که بال بهشتی شود تو را
آسان به راه عشق نیاید به دست، دستسقای کربلایی و ساقی است، نام تو
تا آب هست و آینه باقی است نام تو(محمد سعید میرزایی)
***
چند آسمان ورای تمنای ابرها
فریاد میزنند که مولای ابرهابی تو قرار نیست ببارند غیر خون
این سرنوشت حتمی فردای ابرهاباران! که چون نرفتن تو غیر ممکن است
لختی بمان به روی حرم جای ابرهااطفال صف کشیده که بر شانه ات روند
چون دیدنیست دشت زبالای ابرهااز شرم آب شد بدنت تا بخار شد
از جسم توست تک تک اجزای ابرهااینگونه شد که راز فراوانی غمت
پیوند میخورد به معمای ابرهایک ماه گمشده! به تمنای آب نیست
منظور خواهرت ز تماشای ابرهادر امتداد آبی سیر نگاه تو
پا میگذاشت قافله جا پای ابرهابرخیز چون به علقمه مه گرفته ات
خیره شده خدای تو از لای ابرها(هادی جانفدا)
***
به نام آب، به نام فرات نام شما
من آفریده شدم که کنم سلام شمانوشتهاند به روی جبین ما دو نفر
شما غلام حسین و منم غلام شماخوشا به حال پرو بال این کبوترها
گهی به بام حسین و گهی به بام شماتو آن همیشه امامی و ما همان مأموم
به قامتی که گرفتیم با قیام شماتو ماه بودی و نزدیک آبها که شدی
تمام علقمه پا شد به احترام شماهزار باده، هزاران پیاله می روئید
همینکه تیر رسید و شکست جام شماهمینکه نالهی ادراک اخایتان پیچید
شکست قامت طوبائی امام شمامسیر علقمه را بوی انکسار گرفت
چه حس بی رمقی بود در کلام شمابه حال و روز بلندای تو چه آوردند
تمام علقمه پر گشته از تمامِ شما(علی اکبر لطیفیان)
***
ز سجایای تو انگار به ما هم دادند
یعنی ای ماه ز مهر تو بما غم دادندادب ماه بنازم که به ما نور دهد
این همه عشق، نگویید بما کم دادندای لب لعل تو نازم که به خشکی دریاست
شکر لِلَّه به ما هم کمی از یم دادندز وفاداری تو علقمه شد عالمگیر
یعنی از مکتب تو نور به عالم دادندمادرت ام بنین درس ادب داد تو را
این تو بودی که از این درس دمادم دادندذکر غم های حسین از لب تو چون برخواست
قبل هر چیز به یمن تو بما هم دادنددر تماشای تو دلداده تر از زینب کیست؟
این حسین است که بی تو، به قدش خَم دادندهرکه مست تو شود کار مسیحا بکند
گویی از جام تو بر عیسی مریم دادندراستی واسطۀ نام کلیم الله کیست؟
می ساقیست به موسی که چنین دم دادندسجده دانید ملائک به چه کردند همه؟
سیری از نور ابالفضل به آدم دادندباید از راه بصیرت به تو آقا برسیم
چون به لطف تو به ما اذن محرم دادندبه علمداری و دینداری این آقا بود
که بما بی خبران هیئت و پرچم دادندبه فداکاری آقام ابالفضل قسم
مثل عباس بما خط مقدم دادندیاری رهبرمان رمز مسلمانی ماست
عَلَم قافله را دست معظم دادند(محمود ژولیده)
***
از خواهش لبهای او بی تاب شد آب
از شرم آن چشمان آبی آب شد آبوقتی که خم شد نخلها یکباره دیدند
لبخند زد مَرد و پر از مهتاب شد آبآنقدر بر بانوی دریا سجده میکرد
تا در قنوت آخرش محراب شد آبزیباترین طرح خدا بر پردهها رفت
وقتی میان دستهایش قاب شد آبیک لحظه با او بود اما تا همیشه
از چشمهای تشنهاش سیراب شد آبآن تیرها، شمشیرها بارید و بارید
توفان گرفت و گرد او گرداب شد آبتیر آمد و … از حسرت مشکی که میمرد
مرداب شد، مرداب شد، مرداب شد آب(قاسم صرافان)
***
عاقبت دست رسای تو جدا خواهد شد
عاقبت ماه جمال تو دو تا خواهد شدتیر ها زائر چشمان سیاهت گردند
چشمت آیینه تمثال خدا خواهد شدبعد تو یک حرم و لشکری از نامردان
غیرت الله چه گویم؟ که چه ها خواهد شدنفس سوخته مشک پر آبت گوید
العطش زمزمه اهل سما خواهد شدجسم پر خون در علقمه و بین حرم
هیبت روضه العباس به پا خواهد شدبی عمو خیمه و بی آب شود مشک عمو
شادی خیمه مبدل به عزا خواهد شدلشگری هلهله فتح به پا خواهد کرد
دختری بین حرم نوحه سرا خواهد شدبی علمدار علم دست یتیمان افتد
گیسوی سوخته در باد رها خواهد شدعلقمه قبله حاجات خلائق گردد
نام تو آیه ایثار و وفا خواهد شد(سید محمد میر هاشمی)
***منم ماه بنی هاشم که عباس است نام من
بود ام البنین مام و، علی باب کرام منمن آن سرباز جانبازم که از لطف خداوندی
لبالب از می حب حسینی گشته جام منمن آن مرد سلحشورم که بهر کشتن دونان
بود شمشیر تیز شاه مردان در نیام منمن آن شیرم که چون افتد به دامم دشمن قرآن
نباشد بهر او راهی که بگریزد ز دام منمن آن علمدارم که اندر عرصۀ هیجا
سر دو نان، چو گویی، نرم گردد زیر گام منبود این افتخارم بس، که گوید خسرو خوبان
بود عباس نام آور نگهبان خیام منغلام و جان نثار و چاکر و عبدم به دربارش
که اندر رتبه شاهانند در عالم غلام منندادم تن به زیر بار ظلم و ذلت و خواری
که بر ذرات عالم گشته واجب احترام مننکردم بی وفایی با حسین، آن خسرو خوبان
به عالم گشت ثابت زین فداکاری مقام مننخوردم آب و، دادم تشنه جان و، در درون آب
ز سوز تشنگی می سوخت بهر آب کام مننگردد خوار و زار و زیردست ظالمان هرگز
نماید پیروی کردار هر کس بر مرام منرسان (ژولیدۀ ) محزون درورد گرم و بی پایان
به نزد دوستان من پس از عرض سلام من(ژولیده نیشابوری)
***
نام سقا دیده ها را خوب گریان می کند
دیده ی پر اشک را سقا چراغان می کنداو بُود باب الحسین ذُخر الحسین عبد الحسین
عالمی را بر در ارباب مهمان می کندهر که می گوید حسین آغوش بگشاید بر او
بر دل سینه زنان لطف فراوان می کنددست داده تا بگیرد دست هر افتاده را
این اباالفضل است بر ما لطف و احسان می کند” خلق می دانند در بهدار ی قرب حسین
دردها را بیشتر عباس درمان می کند”مادرش ام البنبن هم ضامن عشاق اوست
در قیامت شیعیان را شاد و خندان می کنددست او بر دست زهرا روز محشر دیدنی ست
دست او مشکل گشایی از محبان می کندپیش او از معجر زینب سخن گفتن خطاست
این سخن عباس را زار و پریشان می کندسی شب ماه محرم باید از عباس گفت
گفتن از او لطف مهدی را نمایان می کند(جواد حیدری)
***
قلم به دست شدم تا ز دست ها بنویسم
غریب وار پیامی به آَشنا بنویسمنرفته یک غمم از دل غمی دگر رسد از ره
به خانه ی دل تنگ و برو بیا بنویسمغریبی من و دل را کسی چه داند و بهتر
که مویه های غریبانه با رضا بنویسمپی رضای رضا بودم و به خویش بگفتم
روم به طوس، در آنجا ز کربلا بنویسمبه یاد کودکی و درس و مشق و مدرسه افتم
به تخته مشق ز بابا و طفل و آ بنویسمچه کودکانه و خوش باورانه بود و فسانه
نه آبی آمد و نی باد پس چرا بنویسم؟به یاد قامت سقا و دست و همت سقا
رسا اگر چه نگویم ولی رسا بنویسمگهی ز پشت حسین و گهی ز فرق ابوالفضل
یکی یکی بشنیدم دو تا دو تا بنویسمبه فرش خاک بیابان به عرش نیزه ی دونان
تنی جدا بسرایم سری جدا بنویسمچه بر سر تنش آمد ز من مپرس که باید
ز توتیا شده در چشم بوریا بنویسمبنی اسد بگذارید روی قبر شهیدان
غزل نه، قطعه از آن قطعه قطعه ها بنویسمز نوک نیزه و کنج تنور و دیر و نصارا
تمام، سیر و سفر بود از کجا بنویسمچه می گذشت به بزم یزید با دل زینب
شراب را بگذارم کباب را بنویسملبی به طعنه و طغیان لبی لبالب قرآن
دگر مپرس، سزا نیست ناسزا بنویسم(علی انسانی)
***
زخمی که داغ رفتن تو بر جگر گذاشت
بر چهره ی حسین همان دم اثر گذاشتچون پاره گشت مثل دو چشم تو مشک آب
سقایی و تلاش تو را بی ثمر گذاشتمی خواست از فتادن تو جان دهد حسین
زینب برای یاری اش آمد، مگر گذاشتدستی کنار نعش تو بر سر گرفته بود
دستی دگر ز ماتم تو بر کمر گذاشتبا سرعت آمد و علمت را بلند کرد
زینب چو دید شه به سر نیزه سر گذاشتتا عمر داشت عقده به قلب سکینه بود
او را چرا حسین ز تو بی خبر گذاشتگفتی که راحتی که بمانی به علقمه
این ماندنت حریم مرا در خطر گذاشتراز جدایی حرمت از من این بود
شرمندگی ز خیمه تو را دورتر گذاشتش(رضا رسول زاده)
***
وعده ای داده ای و راهی دریا شده ای
خوش به حال لب اصغر که تو سقا شدهایآب از هیبت عباسی تو میلرزد
بی عصا آمدهای حضرت موسی شدهایبه سجود آمدهای یا که عمودت زده اند
یا خجالت زدهای وه که چه زیبا شده اییا اخا گفتی و ناگه کمرم درد گرفت
کمر خم شده را غرق تماشا شده ایمنم و داغ تو و این کمر بشکسته
توئی و ضربهای و فرق ز هم وا شده ایسعی بسیار مکن تا که ز جا برخیزی
کمی هم فکر خودت باش ببین تا شده ایماندهام با تن پاشیدهات آخر چه کنم؟
ای علمدار حرم مثل معما شده ایمادرت آمده یا مادر من آمده است
با چنین حال به پای چه کسی پا شده ایتو و آن قد رشیدی که پر از طوبی بود
در شگفتم که در این قبر چرا جا شده ای(علی اکبر لطیفیان)