دلنوشته هایی از استاد احمد شاملو
*******************
سرت را بالا بگیر و لبخند بزن
فهمیدن احساس کار هر آدمی نیست!”
*******************
“اگر کسی احساست را نفهمید
مهم نیست
سرت را بالا بگیر و لبخند بزن!
فهمیدن احساس
کار هر آدمی نیست…”
*******************
“اندکی بدی در نهادِ تو
اندکی بدی در نهادِ من
اندکی بدی در نهادِ ما …
و لعنت جاودانه بر تبارِ انسان فرود میآید.”
*******************
“قرار نیست فرصت های غنیمت عمر آدم،
صرف این بشود که به هر صدایی جواب بدهد.”
“دلهای ما که بهم نزدیک باشد،
دیگر چه فرقی می کند که کجای این جهان باشیم;
دور باش اما نزدیک…
من از نزدیک بودنهای دور می ترسم…”
*******************
“روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود بوسه است.
و هر انسان
برای هر انسان برادری است.
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند.
قفل
افسانه ای است
و قلب برای زندگی بس است.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است”
*******************
“آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک
همچون گلوگاه پرنده ای
هیچ کجا دیواری فرو ریخته برجای نمی ماند
سالیان بسیاری نمی بایست
دریافتی را
که هر ویرانه نشان از غیاب انسانی است …”
*******************
“ﻫﻤﻪ
ﻟﺮﺯﺵ ﺩﺳﺖ ﻭ ﺩﻟﻢ
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ
ﮐﻪ ﻋﺸﻖ
ﭘﻨﺎﻫﯽ ﮔﺮﺩﺩ
ﭘﺮﻭﺍﺯﯼ ﻧﻪ
ﮔﺮﯾﺰ ﮔﺎﻫﯽ ﮔﺮﺩﺩ .
ﺁﯼ ﻋﺸﻖ ﺁﯼ ﻋﺸﻖ
ﭼﻬﺮﻩ ﯼ ﺁﺑﯽ ﺍﺕ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﯿﺴﺖ!”
*******************
“با مشـاهده یـک در ، بـی درنـگ لـزوم دیـوارها احسـاس مـی شـود .
آیـا بـا مشـاهده یـک دیـوار هـم ، بـه هـمان انـدازه لـزوم یـک در را احسـاس مـی کـنیم؟”
*******************
“من عاشقانه دوستش دارم
و او عاقلانه طردم می کند
منطق او حتی از حماقت من هم
احمقانه تر است…!”
*******************
“من،
عابرِ بیابان بی کسیام
که از وحــشتِ تنهاییِ خود،
فریاد میزند…!”
“لعنت به شما،
که جز عشق ِ جنونآسا
همه چیز ِ این جهان ِ شما
جنونآساست!”
*******************
“آن که دانست ، زبان بست
وان که می گفت ، ندانست …”
*******************
“حرف من این است:
قطره ها باید آگاه شوند
که به هم کوشی بی شک
میتوان بر جهتِ تقدیری فایق شد
بی گمان نا آگاهیست
آنچه آسان جو را وا میدارد
که سراشیبی را
نام بگذارد تقدیر
و مقدر را
چیزی پندارد
که نمی یابد تغییر.”
*******************
کیستی که من
این گونه
به اعتماد
نام خود را
با تو می گویم
کلید خانه ام را
در دست ات می گذارم
نان شادی های ام را
با تو قسمت می کنم
به کنارت می نشینم و
بر زانوی تو
این چنین آرام
به خواب می روم؟
کیستی که من
این گونه به جد
در دیار رؤیاهای خویش
با تو درنگ می کنم؟
*******************
نردبان این رویاها به دیوارهای بلند جهان نمی رسد…